روز های من - MY DIARY

قصه های شب یلدا به روایت بزرگترهای شما

شنبه, ۲ دی ۱۳۹۱، ۰۸:۰۴ ب.ظ

سلام

قول داده بودم اگه دوستان لطف کنن و از داستانهایی که شب یلدا میشنون برامون بگن،،، من هم تو یه پست این داستانها رو جمع آوری کنم.



خب بفرمایین این اولیش

از دوستمون "گمنام آشنا":

سلام.

اوایل شب یعنی مادر وبابا بزرگمون نشسته بود جلوی تی وی وتماشای فیلم ترسناک میکردن!خیلی با شور وهیجان!

من تلاوت قران.خواهر مشغول تبریک شب یلدا با موبایل.پدر ومادر مشاهده تی وی شبکه ولایت ایت الله قزوینی

قصه پدر بزرگ بعد از کلی التماس:یه موش شهری ودهاتی بودن.موش شهری موش دهاتی رو دعوت میکنه موش دهاتی ساعت ها میشینه میبینه غذا رو نمی یارن میگه به موش شهری من از گرسنگی مردم پس چرا نمیاری غذا رو.موش شهری میگه اجازه بده غذای اربابم صاحبخونه تموم بشه بعد بقیشو میارم برای تو...خلاصه ساعت ها گذشت واین براش غذا اورد.موش دهاتی تا خواست غذا بخوره صاحب خون کلوم میزنه ت سرش حالا بزن کی نزن.بعد یه روز بعد

موش دهاتی موش شهری رو دعوت می کنه.میگه بفرمایید این گردو این بادام این برنج این پنیر این کشمش هر کدومش رو دوست داری بخور اهان اون کره ووپنیر هم اونوره!

این جا دیگه خبری از صاحب خونه نیست هر چی دوست داشتی بخور!



  • زندگی شیرین است با حضور آقا

قصه

شب یلدا

نظرات  (۲)

  • دریـــا ... !
  • دریـــا : دریا باش که  اگر کسی به سویت سنگی پرت  کرد سنگ غرق شود  نه اینکه تو مطلاتم شوی.[گل]
    پاسخ:
    سلام
    ممنون
    چشم انشاالله عمل خواهم کرد
  • پروانه های محبت
  • برای "اقاجون" و "بی بی" هایی که بین مابودند ودیگر نیستند.فاتحه ای بخوانیم.....

     

    اخرین پست وبلاگم....بیاین مشاهده کنین...

    پاسخ:
    چشم
    حتما...
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی