روز های من - MY DIARY

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قصه» ثبت شده است

سلام

قول داده بودم اگه دوستان لطف کنن و از داستانهایی که شب یلدا میشنون برامون بگن،،، من هم تو یه پست این داستانها رو جمع آوری کنم.



خب بفرمایین این اولیش

از دوستمون "گمنام آشنا":

سلام.

اوایل شب یعنی مادر وبابا بزرگمون نشسته بود جلوی تی وی وتماشای فیلم ترسناک میکردن!خیلی با شور وهیجان!

من تلاوت قران.خواهر مشغول تبریک شب یلدا با موبایل.پدر ومادر مشاهده تی وی شبکه ولایت ایت الله قزوینی

قصه پدر بزرگ بعد از کلی التماس:یه موش شهری ودهاتی بودن.موش شهری موش دهاتی رو دعوت میکنه موش دهاتی ساعت ها میشینه میبینه غذا رو نمی یارن میگه به موش شهری من از گرسنگی مردم پس چرا نمیاری غذا رو.موش شهری میگه اجازه بده غذای اربابم صاحبخونه تموم بشه بعد بقیشو میارم برای تو...خلاصه ساعت ها گذشت واین براش غذا اورد.موش دهاتی تا خواست غذا بخوره صاحب خون کلوم میزنه ت سرش حالا بزن کی نزن.بعد یه روز بعد

موش دهاتی موش شهری رو دعوت می کنه.میگه بفرمایید این گردو این بادام این برنج این پنیر این کشمش هر کدومش رو دوست داری بخور اهان اون کره ووپنیر هم اونوره!

این جا دیگه خبری از صاحب خونه نیست هر چی دوست داشتی بخور!