روز های من - MY DIARY

امیرحسین سرآشپز باشی بر میگردد!

دوشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۲، ۰۶:۲۹ ق.ظ

بسم الله

سلام خدا به روی همگی !

کوچک که بودم! کلی به مادر و خاله تو آشپزخونه کمک میکردم.

چه کیک هایی که با کمک مادر خوبم نپختم (و چه خرابکاری هایی که به بار نیاوردم! همیشه پُفِ کیکم میخوابید!!)چه خاتون پنجره ای ها و زولبیا هایی! با پدر و مادرم هم ،دسته جمعی زیاد آشپزی کردیم.چه زولبیاهای بد شکل و خوش مزه ای! اوم شیرینی آرد نخودچی!


یه بار تنهایی آلبالو پلو پختم!اتفاقا مادربزرگم هم مهمان ما بودن. گوشت قل قلی هاش رو خیلی دوس دارم. وقتی قِل میخوره تو دهن!

یادمه یه ابتکار جالب سر این آلبالو پلو زدم!


با مامان و بابای گلم خیلی پیتزا درست کردیم!(حتی زیر نظر و با کمک مادر بزرگ مهربونم هم پیتزا طبخ کردم) خیلی قدیم که فر نداشتیم از یه ظرف مخصوص پیتزا و یه قابلمه بزرگ استفاده میکردیم. ظرف پیتزا رو با یه چیزی زیرش میذاشتیم تو قابلمه بزرگه! (آره ، تقربا همون فر رو تو ابعاد کوچکتر درست میکردیم.)

یه بار هم بابا و مامان مکه بودن (انشاالله قسمت همگی!) خاله ها اومده بودن خونه مون بهمون سر بزنن، من و عباس جان هم غافل گیرشون کردیم یه پیتزای متری بزرگ پختیم!(البته بیشترش رو هم خودمون خوردیم!بنده خداها انگار خیلی هم غافل گیر نشدن از سورپرایز من و داداش جان)

با اون یکی مادربزرگم هم سابقه آشپزی داشتم.

با خاله ها  هم.

با خاله کوچکه زیاد ذرت بوداده درست کردم! (خیلی برامون ذرت درست میکرد! مال اون همیشه کامل باز میشد و قلمبه میشد!)

با پدربزرگم هم آشپزی کردم! آشپزی شون مخصوصا در طبخ ماهی عالیه! من که حتما میخورمش!


یه بار هم مادرجون دیرش شده بود و من عین این خانم های خونه دار!!!!!(چه تشابهی!!!!خدا) (که فقط منتظرن همسرشون بگه فلان غذا رو میپزی خانم؟!  و بعد بِدَوَن سمت آشپزخونه و همون روز ظهر ، همون غذا رو که خیلی هم خوشمزه پختن بدن نوش جان همسری)از سر صبحانه پاشدم و خیلی زود با کوکو سیب زمینی برگشتم و دادم خدمت مادر تا ببرن محل کار.


چایی هم بلدم دم کنم! البته نه به سبک اوشین ژاپنی!

عاشق غذاهای من درآوردی ام . خودم صاحب سبک نیستم ا اا.

سمبوسه هم زیاد دوست داشتم و با مامان جان چندباری طبخ نمودیم.


خلاصه اینا رو گفتم که بگم سرآشپز بدی بودم اما خب هرچی بود ، آشپز که بودم مثلا.از این حرفا گذشته ،خیلی وقت بود کار خاصی نکرده بودم.حالا به یمن ورود مفتخرانه ی مادر بزرگ خوبم از بیمارستان به منزل بنا به سفارش مامان و بابا ، یه سوپ خوشمزه براشون آماده کردم (البته بدون ورمیشل!!!).نوش جان!


موفق و موید باشید همسایه های خوب "روزهای من"

همه تون رو به خدای بزرگ میسپرم.

  • زندگی شیرین است با حضور آقا

نظرات  (۱)

عجب!!!
خوب از سوابق اشپزیتون تعریف کردین واسه خودتون ها.....

حالا اصل مطلب رو که بنده خداهایی که غذاهای شمارو میخوردن وچه بلایی سرشون میمود نگفتین!!
پاسخ:
ﺧﺐ ﻭاﺿﺤﻪ
ﺳﻼﻣﺖ و ﺳﺮﺣﺎﻝ ﻣﻴﺮﻥ ﺑﻪ ﻛﺎﻫﺎﺷﻮﻥ ﻣﻴﺮﺳﻦ !
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی