- ۰۵ تیر ۹۲ ، ۲۳:۲۴
- ۳ نظر
بسم الله
سلام
یادم میاد چند سال پیش قسمت شد و مثل همین امسال مشرف شدیم مشهد مقدس اما تفاوتهایی هم داشت مهمترینش این بود که اون سال مادر بزرگم هم همراه مون بودن (محبت کرده بودن و با اینکه پاهاشون درد میکنه اومدن و با ماشین خودمون رفتیم...)و یه فرق دیگه اش این بود که اونسال من و برادر خوبم عباس جان تونستیم یه دل سیر ویلچر سواری کنیم تو صحن های امام رضاو البته ویلچر رانی (کسی رو روی ویلچر هل بدی). خب مادربزرگم سن بالایی داره( نمی گم که خدای نکرده ناخواسته چشم نخوره ها)و علی رغم اینکه چند سالی ه که اجبارا عصا به دست میگیره اما به شدت از ویلچر بدش میاد. معتقد هستن که تا آدم می تونه رو پای خودش راه بره مخصوصا روی این زمین های متبرک (تو کربلا هم نه میذاشتن براشون ویلچر بگیریم نه گاری....اونایی که مشرف شدن می دونن گاری سواری چطوری یه !!!اونایی هم که مشرف نشدن انشاالله به زودی زود قسمتشون بشه .آمین) خلاصه مادربزرگم که ویلچر سوار نمی شد ....من و برادرم موقع ورود به هوای مادر بزرگم ویلچر می گرفتیم (شاید بد نباشه مواخذه ام کنین! و بگین تو یه ویلچر رو بردی بازی کردی و حالا چه بسا کسی لازم داشته ویلچر و وقتی مراجعه کردن مسئولش گفته نداریم الان.... خدایا ببخش و حلالیت برامون از صاحبان حق بگیر!)آقا چه کیفی داشت... وصف ناشدنی... خاطرات روروعک سواری کودکی زنده میشه برای آدم.
-------------------------------------------------
من کلا بچه خیلی دوست دارم....شدیدا.....ترجیحا از نوع مَلیحش .
قبلا اینطوری نبودم تقریبا از دوران دانشجویی ام شروع شد. تو قطار و اتوبوس و خیابون بچه که می دیدم ناخودآگاه جذب می شدم. چند باری شد که بچه ی همسفر هام حتی اومدن پیشم و تا اواخر سفر بغلم بودن حتی یادمه یکی از این جینگولهای خوشمل خیلی موبایل دوست داشت وقتی دیدم دیگه موبایلم در خطره براش از تو روزنامه عکس تبلیغ موبایلی رو بریدم دادم دستش ...اگه بدونین چقدر کیف میکرد گوشی کاغذ روزنامه ای دستش گرفته بود...!! یه بار هم که قطار کوپه ای بود یه دختر کوچولو تو کوپه بود آوردمش پیش خودم اسمش رو پرسیدم با اجازه مامان و باباش ، برام شعر خووند و البته وقتی ازش پرسیدم از قرآن هم بلدی؟گفت آره و برام چند تا سوره خووند من هم بهش کادو دادم.یه کادو ای که برام خیلی با ارزش بود اما یه جورایی نمی شد به دختر دیگه ای هدیه بدم. (مادرم برام از مکه در کنار چیزای دیگه یه کش سر عروسکی آورده بود خیلی قشنگ و دوست داشتنی بود عروسک گاو داشت... مادرم این رو از ته ساکش وقتی بیرون می آورد داد دستم و به شوخی گفت بیا اینم برای خانم تو! ) منم اونو دادم به اون گل دختر .آخه چیز باارزش و خوب دیگه ای نداشتم کاکائو رو هم که قبل تر بهش داده بودم.
آره خب اینطوری....ناخواسته خیلی معصوم یه گوشه وای میسم و نگاهشون میکنم و بعضی وقتا هم خودم رو به جمع شون اضافه می کنم.
اگه بدونین چقدر بچه تو حرم میومدن؟!حیف که وقت کافی نبود برای تماشاشون. کوچولوهایی که دنبال هم می کردن و صدای خنده هاشون قلب آدم و می لرزوند. کوچمولو هایی که رو زمین سُر می خوردن یا یکی رو زمین می کشیدشون. فکر که میکنم می بینم همه اینکارا رو خودم هم کردم.یه کوچولویی بود که با پدرش اومده بود. موقع نماز جماعت مغرب که تو صحن رضوی بودیم پدرش بلند شد ودختر کوچولو شو نشوند جلوی خودش. وقتی الله اکبر اقامه رو گفت بچه بلند شد و از بین نمازگزاران رد شد و رفت. بعد نماز پدرش به محض سلام دوید که پیداش کنه خیلی گشتو بچه ناقلا خیلی دور شده بود. بعد از 7-8 دقیقه پیداشون شد ....انگار موبایلش رو داده بوده دست بچه و از طریق تماس با اون تونسته بوده بچه رو پیدا کنه! من که جای پدرش دلم هزار جا رفت.
یه کوچولویی هم لرزش گرفت و خودش رو خیس کرد...آخِی خود بچه که برای خیس شدن می سوخت و پدرش هم برای رسیدن نیروی آبکشی خدام امام رضا علیه السلام سر جاش از غصه ی بی قراری بچه و دیر آمدن خدام می سوخت. من و بابا هم که از درد اینکه این دو تا زائر می سوختیم.
فعلا.....
یا امام رئوف علیه السلام