روز های من - MY DIARY

بسم الله

ای کاش روی برگ سبزم می نوشتند :

نام مرکز آموزش :همینجا، دل رئوف امام زمان عج


سلام

دیروز معرفی نامه ام به واحد آموزشی اومده ؛ بابا از پست چی جلودر گرفتن (درست موقع رفتن به عکاسی) و بدو بدو آوردن بالا و صدا میزنن امیر امیر...

من که دارم از حمام خارج میشم خیلی ریلکس میگم چی شده بابا...

بابا میگه امیر نامه سربازیت اومده بازش کنم ببینم کجا افتادی؟

با خونسردی تمام میگم پدر باز کنین یا زاهدان یا رشت یا کرمانشاه زیاد مهم نیست هرچی خیره ....

بابا نامه روباز میکنن و تو راهرو داد میزنن امیر افتادی :سه راه تختی ، شهدای نزاجا (نیرو زمینی ارتش)

دیدم در حالی که داره میخنده تو راهروی کوچیک و تنگمون نشستن و سجده کردن...




!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

بعدا نوشت (به قول دوستان وبلاگی):

- مادر و پدر خیلی نگران بودن که سربازیم بیفته خارج تهران...

  خدا رو شکر که بخش آموزشی ش فعلا نزدیکه!


- خدا رو شکر چنین پدر و مادری بهم عطا کردی. خدایا کمک کن حق فرزندی رو به بهترین حالت ادا کنم(همیشه کمی می ترسم که نکنه در آینده

   همسری به من عطا کنی که نتونم فرزند خوبی براشون باشم...خودت گرفتی منظورم رو ...پس الهِ من ،کمکم کن )


-  من ایمان دارم که دعای پدر و مادر در حق فرزند اجابت میشه! حتی اگه خلاف عرف باشه !(مثلا قطار همیشه ساعت 8 حرکت میکنه و مادر ازت بخواد همین الان حرکت کنی؛ مطمئن باش با اینکه ساعت 8:30 زودتر به ایستگاه نمیرسی ....اما قطار به خاطر حرف مادرت وایساده تا تو رو سوار کنه!!!!!!!!!!)(خدا خودش ملزومات اجابت دعای مادر و پدر رو جور میکنه...در مورد قطار، ممکنه نقص فنی یا تاخیر یا تعجیل قطار دیگه ای که روی همین خط آهن کمی جلوتر قرار داره باشه)

حواست رو جمع کن دوست عزیز ... عمر کوتاه است

بسم الله النور

سلام علیکم

اول از همه بابت دیروز که سالگرد ازدواج امیرالمومنین علی علیه السلام با خانم فاطمه ،دخت پیامبر سلام الله علیها بود به همه منجمله آقا و مولایم تبریک میگم.

البته از پدر خوبم هم تشکر میکنم که با شام رستوران هم به مادر خوب و پرتلاشم تبریک گفتن و از زحماتشون تشکر کردن و هم به من و برادرم این روز با سعادت رو یادآوری کردن.

راستش تا اومدم بنویسم یادم رفت....می خواستم یه نکته اخلاقی ذکر کنم که برای خودم هم پیش اومده بود...

شرمنده هرچی فشار میارم چیزی از اون نکته از مغزم تراوش نمیکنه...خب بی مغزی و هزار تا دردسر ....

از چهارشنبه صبح تا یکشنبه ظهر رفتم اردوی آموزشی عملی برای دوره تکمیلی .

اول آبان هم تاریخ اعزام هستش. هنوز برگه ی سفیدم نیومده که ببینم کجا باید برم...

اما جای همه ی برادرای گلم تو اردو خالی...بالغ بر 1000 نفر بودیم تو کوههای سپاه محمد رسول الله. بلوار بسیج - انتهای بلوار هجرت ...

گردان امام حسین به گروهان ما خیلی آسون نگرفت...

از سینه خیز رفتن و سر خوردن با سر تو شیب 60-50 درجه تا راهپیمایی و خشم شب که مو به تن آدم سیخ میکنه ....وقتی که بعد کلی تمرین، شب آروم خوابیدی تو سرمای کوهستان و توی چادر با یه پتوی کثیف و خاکی سربازی و با یه فانوس ....فکرش رو بکن ....یکدفعه صدای آژیر خیلی شدیئ و رسا میاد و صدای گلوله های ممتدی که کنار چادر ها زده میشه و در کوه طنین انداز میشه و اینکه فرماندهان فریاد میکشن بدویین تو سنگر....حالا در کمتر از 1 دقیقه باید کلی تجهیز رو ببندی و آویزون کنی به خودت و بدویی سمت چاله ای به عنوان سنگر ، که خودت چند روز پیش با انگشت دست و پنجول هات کندی!!!!!!

جشن پتوی شب آخر که فکر کنم همه تقریبا همه اونجا یه کتک دوستانه یا شایدم خصمانه خوردن به جز من...

آخه بچه ها به خاطر ریشی که داشتم و آروم بودنم و البته سن بالاتری که داشتم فکر می کردن متاهل هستم و سعی کردن احترام م رو حفظ کنن.

اینم خودش خاطره ای شد ها ...

مُردم از دست این کوچولو ترها ....شاید 16 ساله تا 23 ساله ...(کوچولو که میگم برای بازیگوشی شون ه وگرنه منم 23 سالمه و خیلی تفاوت سنی نداریم) هی تیکه بار مربی میکنن یا سنگ میزنن به هم یا خلاصه نافرمانی و خب معلومه دیگه جمله ی معروف ِ " تو نظام تنبیه برای همه و تشویق برای 1 نفر هستش"....              دیگه خودتون بخونین ادامه ماجرا رو دیگه .....



آهان حالا یادم اومد. نکته اخلاقی که میخواستم بگم این بود که خوش بین باشید دوستان و ساعی ....و هر اتفاقی که براتون میفته یا در جامعه رواج داره و هست رو به عنوان یه فرصت ببینین و عاملی برای پیشرفت لطفا . مثلا گرونی یا سربازی یا بی تربیتی و بی ادبی ...
دقت کنین که تا بدی نباشه خوبی وجود خارجی پیدا نمیکنه ...یعنی اگه شب نباشه روز معنی نداره!اگه ظالم نباشه فردی که به فکر دیگران باشه معنی پیدا نمیکنه! اصلا از اینها گذشته اگه کمی تو تاریخ گشت و گذار کنیم میبینیم ژاپن بعد از جنگ جهانی و تخریب با بمب هسته ای بود که شد ژاپن و صاحب این تکنولوژی شد. خود ایران رو نگاه کنین ...همین تحریم هاست که ما رو قوی تر میکنه ....وقتی که ما دارو نتونیم وارد کنیم وقتی چندتا تلفات دادیم بر اثر بیماری ، اون موقع است که چند نفر در جای جای ایران پا میشن و شب و روز نمی خوابن تا بتونن مثل همون داروی وارداتی که الان تحریم شده رو بسازن و بدن به مردم مون تا حق سالم زندگی کردن ازشون دریغ نشه. متوجه منظورم هستین؟
ببینین تو همین کنکور سراسری برای ورود به دانشگاه ....من به شخصه وقتی نگاه میکنم و کمی پرس و جو ، می بینم اکثر رتبه های خوب از خانواده هایی هستن که وضعیت مالی متوسط یا ضعیف دارن و اکثرا از مناطق 2 و 3 (یعنی ماطقی که امکانات آموزشی کم یا ضعیف دارن) هستن.
دوستان خوبم میبینین؟!؟؟ سختی که باشه بنا به آیه ی صریح قرآن، آسانی و فراخی پشت سرش میاد

این نکته ای که برادر کوچکتون عرض کرد مسئله اصلی نبود و مسئله ای که برای گفتنش اومده بودم این بود که تزویر و دورویی خیلی بده ، .....!!!
برادر و خواهر خوبم ، پدر و مادر عزیز که ممکنه بنا به چرخ زمونه یه وقتی چشمتون به این نوشته های سخیف  تو این دفترچه خاطرات بخوره....
میدونم همه مون از دورویی و تبعیض بدمون میاد ولی این رو فراموش نکنیم که خیلی وقتا خودمون هم ناخواسته و نادانسته دچار میشیم به این امراض روحی (دورویی و تبعیض)(چیزی که تو روایات و احادیث زیادی، هشدارها و راهکارهایی پیرامونش آمده )
یه برادر خوبی تو همین دوره با ما بود (وقتی میگم برادر خوب فکر نکنین دارم مسخره بازی در میارم ها واقعا خوب و متین بود اما خب صفات خوب سرجاش، صفات ناپسند هم سر جاش...دوستان فکر نکنن ، راوی خودش رو از داشتن خصائص ناشایست و گناه و رذایل به دور میدونه!)
ایشون در دوره ی تئوری که واقعا خیلی سخت مرخصی صادر می شد چند بار نیامدن سر کلاس یا دیر تشریف آوردن! وقتی که همه با پوتین می بایست می بودن ، خیلی جاها ایشون با کفش پشت خوابیده حضور داشتن .مداح هم بودن و چندین بار در جمع ما مداحی و دعا خوانی کردن انصافا هم صدای دلنشینی داشتن.رفتار و ادبشون در برخورد با دیگران و جویای حال بچه ها شدن عالی بود . عرق و تعصب به مسائل مذهبی شون هم جایی که بچه ها شیطنت کرده و حرفی می زدن به موقع و مناسب بود .وقتی تسبیح ممنوع بود ایشون و چند نفر دیگه تسبیح به دست بودن.و اینکه تو اردو خب بعضی از دوستان نمیدونم واقعی یا الکی ابراز پادرد و امراض میکردن و خب تو چادر میموندن و باما سر تمرین نمیومدن ،
حالا بعضی ها به بهانه ی کبودی و بعضی هم چیزای دیگه ! با اینکه میدونستم بدنم خیلی نه اما کم هم نه ، تو جریان این چند روز آسیب دیده یا شاید هم خون ریزی خفیف... حتی یکبار هم پاچه شلوارم رو بالا نزدم ببینم جراحت دارم یا نه ، بعدا متوجه شدم حالم تو اون چند روز دوره عملی خیلی هم خوب نبوده !
اما چیزی که برای من مهمه اینه که چطور دوست خوبمون (یا دوستان خوبمون)رفتاری این چنین متناقض داشتن (میدونم که خودم هم خیلی جاها بدم و شاید متناقض رفتار کنم)،رفتار خوب و مدح اهل بیت و نماز و اصلا یه دنیا خوبی ولی درکنارش اجازه دادن به خود که پوتین و سختیش رو بزارم کنار و کفش بپوشم ، لباس نظامی رو یه وقتا بی خیال و لباس عادی هم بپوشم، خودم رو به پا درد شدی بزنم و کلاسها و تمرینات عملی رو بپیچونم.
خدا میدونه که اینو گفتم که اول به خودم بعد به شما عزیزان یادآوری کنم که هر آدمی تو هر منصبی ممکنه ناخواسته دچار بعضی اشتباهات بزرگ بشه !...........................چه خوبه که خودمون مراقب خودمون و اعمالمون باشیم. 

راستی پرش از خودرو هم داشتیم...از کامیون بنز 1317 در حال حرکت می پریدیم پایین و خیز میزدیم کنار جاده ...
پست دادن هم که کار همیشگی بچه ها بود .هر ساعت یکنفر برای چادر و هر ساعت 2 نفر برای معابر و مناطق .

اینم بگم تو دفترچه خاطراتم که !....؟؟
من تپل نیستم و مثل بقیه هم نمی گم چاق نیستم یا از اینکه بگم اضافه وزن دارم بدم بیاد . اما همیشه و همه جا سعی میکنم خودم رو به سختی بندازم و خودم رو اونجا محک بزنم ...
یادمه تو دوران تحصیل همیشه وقتی معلم یا دبیر یا حتی استاد سوالی می پرسید دستم رو بالا می بردم تا به عنوان داوطلب جواب بدم حتی اگه شک داشتم واقعا میتونم جواب صحیح بدم یا نه! هیچ وقت به حرف بچه های ترم بالایی که از تجربه های تلخشون از اساتید میگفتن و خوب و بد  میکردن توجه خاصی نشون ندادم! حتی بعضی وقتا عمدا با اساتید بد نام یا به قول بچه ها ،از اون بدتر، اساتید سخت گیر کلاس بر میداشتم ...خدا روشکر تو اکثر درسهام موفق بودم و همیشه به عنوان بچه ی زرنگ و تاپ کلاس بین بچه ها و اساتید و دبیران شناخته میشدم.
خلاصه همین کار رو الان تو شغلم هم دارم میکنم وقتی به هم دوره های دانشگاهم پیشنهاد کار جدید و شراکت رو دادم و همه حتی شاگرد اولهامون جا زدن و دلیل آوردن ...خودم شروع کردم و خدا رو شکر الان هم یه جا رو اجاره کردم و هم چند نفر سر این سفره دارن ارتزاق میکنن و هم اینکه کارمون هم روز به روز داره بهتر و بهتر میشه انشاالله.
خیلی ها بهم میگن تو زیادی خوش بین هستی...! نمی دونم شاید ... اما خودم میگم خوش بین متعارف هستم . یادمه مادرم تو بچگی کمی من رو برد کلاس "تی ام" کنار همین دانشگاه تهران تو خیابون انقلاب، نمی دونم باهاش آشنا باشین یا نه ... یا حتی یادمه مادرم یه دفتر بهم داد و بهم گفت امیرحسین تو این دفتر همه آرزو هات رو بنویس و نقاشی کن و هرچند وقت یکبار بهشون نگاه کن!
دیدم مادرم تو خوش بین شدن من خیلی اثر داشتن.دست گل مادر و پدر و اطرافیانم درد نکنه.ممنونم ازشون. مادرم از بچگی بهم خوب یاد داد که کار نشد نداره فقط باید خوب سعی کنم.

اینا رو گفتم که سرآخر از خودم تعریف و تمجید کنم و بگم تو چند تمرین در اردو آموزشی برای سربازی، بنده به عنوان داوطلب و اولین نفر جلو رفتم مثلا وقتی که قرار بود خودمون ابتکار عمل رو به دست بگیریم و ازحدود 200-300 متر رو جلوی دشمن فرضی مانور بدیم و بشیم یه تکاور.


سخنرانی هم گوش نمودیم تو این ایام.
سرآخر امیدوارم امام زمان بزرگوارم (عج)یه نظر به همه ی ما سربازان میهن اسلامی مان بکنه و یه مهر رو برگه ی اعلام آمادگی سربازی مون بزنه و ما رو جزو سربازان خودش قرار بده . به نحوی که هیچ لحظه ای رو بدون یاد او سپری نکنیم.
یا حق
بدرود

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام علیکم

خیلی وقته نبودم.حتما از دست من یه نفس راحت کشیدین بحمدلله.

اون بالای وبلاگ سمت چپ نوشتم که این وبلاگ دفتری  است اولا مال خودم !اما خب من بچه ی خوبی ام و دفترم رو به هرکس که بخواد میدم تا بخونه.(نمی دونم شاید از روی حس کنجکاوی یا شایدم اطلاع از مطالب مفید ، البته اگه توش پیدا بشه !!!! خلاصه این دفترچه وبلاگی ام متعلق به همه است.)

بابت غیبت طولانی ام ،عذرخواهی می کنم. اما همین جا اعلام میکنم که وبلاگ نویسی حداقل برای من (دوستان بزرگوار دیگه رو نمیدونم)یه کار فرعی مهم به حساب میاد . پس ممکنه غیبت داشته باشم تو این کلاس وبلاگ نوسی .اما خب به طور کامل ترکش نخوام کرد.

خب اینها رو گفتم که برسم به اینجا ....

این دانش آموزِ حقیرِ کلاسِ زندگی (البته گفته باشم ها کلاس من خیلی بالاست و خیلی هم شیرینه و از اون گذشته با آقااست و مال آقا است(هرچند که خیلی از دستم شاکی ه!))،داشتم میگفتم، این دانش آموزِ حقیرِ کلاسِ زندگی ،انشاالله مورخ 1392/8/1 باید اعزام بشه به خدمت سربازی.خودم هنوز درست نمی دونم که آموزشی رو هم باید برم یا نه و اینکه تهران خواهم بود یا نه و اینکه چقدر از روزهام خالی خواهد بود.

اما راضی ام به رضای خدای خوبم.

دوستان و همسایه ها ،اگه خوبی و بدی از ما دیدن لطفا بزرگواری کرده بر برادر کوچک شون امیرحسین رو ببخشن.

نمیدونم تو این روزهای باقیمونده بتونم بیام و پست بذارم یا نه! اما حتما سعی میکنم از احوالات سرباز ایرانی (خودم) اینجا بنویسم. اینکه کجا افتادم و روزها رو چطور سپری خواهم کرد انشاالله.

تو این روزها هم باید اوضاع دکّان فنی مهندسی رو روبراه کنم و بسپرمش به دست همکارم و شایدم همکارانم.

برای برادر کوچکتون بی زحمت دعا بفرمایین که خدا خیر آخرت و دنیا رو نصیب همه،،، منجمله او کنه.

فعلا علی علیه السلام یارتون و حق نگهدارتون باشه.

اللهم عجل لولیک الفرج

به نام تنها صورتگر جهان

چند روزی دارم خودم رو آماده میکنم برای یه  تغییر بزرگ! برای به سامان تر شدن امور.

کم کم میام به امید خدا و بهتر شدن ها رو اگه خدا عمری داد و نصیبمون کرد، اینجا می نویسم (تو دفتر خاطراتم!).


اما باید یه چیز خیلی جالب رو بگم و اون اینکه چند مدتی هست دارم کلاس آموزشی تکمیلی بسیج رو میرم . نمیدونم خوشبختانه یا متاسفانه بچه های

به نام خداوندی که زیرک است و حکیم

قبل از اینکه احساس گرسنگی به بشر عطا کند، طعام را کنارش قرارداد در همین نزدیکی هایش ...!


سلام علیکم 10-11 روز میشه پست جدید نذاشته بودم!!!.البته خیلی وقته یا حرف مهم و قابلی برای گفتن تو اینجا نداشتم یا شدیدا درگیر این زندگی سراسر شیرین بودم !

امروز اومدم اول صبحی فقط بگم هستم!یه جورایی زنبیل بزارم توی صفِ نوبتِ بندگی ات!اینکه بگم خدایا من هنوز زنده ام و بنده ات . 

اینکه شادم به رضایت تو! دیشب تو یه جمع صمیمی خدا باز بهم قدرت داد خانم رو مادر صدا زدم .خیلی سخته!! وقتی دلت زنگار غفلت و گناه بست، بهت توفیق بدن و خودشون دست به کار شن و قفلِِ زنگ بسته ی دلت رو باز کنن! خدایا امروز رو برای من روز جهش قرار بده ،روز شروعِ یه صعود به بلندای آسمون بُلندِت...! خدایا کمک کن ضد زنگی که دیشب زدی هیچ وقت دیگه از روح و جانم پاک نشه!


(خیلی وقته مسافر دربست به پستم نمیخوره !!! انگار خدا روزی ما رو با مسافرای چند تا خیابون اون ورتر پر میکنه همه اش! اینم خوبه خب اگه مسافری دائمی شه دیگه میشه بلای جوون.....! هرچند که شب روز ازت بلای جوون طالبم خدا. دوستت دارم خدا!             نانخور همیشگی ات، امیرحسین )



یا حق

التماس دعای خیر دارم مثل همیشه

ﺑﺴﻢ اﻟﻠﻪ

ﺳﻼﻡ ﻋﻠﻴﻜﻢ

اﻟﺤﻤﺪﻟﻠﻪ ﺭﺑ ﺎﻟﻌﺎﻟﻤﻴﻦ و ﺳﻼﻡ ﻋﻠﻲ اﻟﻤﺮﺳﻠﻴﻦ

اﻟﻠﻬﻢ ﺻﻞ ﻋﻠﻲ ﻣﺤﻤﺪ و ﺁﻝ ﻣﺤﻤﺪ و ﻋﺠﻞ ﻓﺮﺟﻬﻢ.


ﺣﺘﻤﺎ ﺷﺪﻩ ﻳﻪ ﻭﻗﺘﺎﻳﻲ ﺧﺴﺘﻪ ﺑﺸﻲ. ﻣﻮﻗﻊ ﺧﻮاﺏ ﻫﻲ اﻳﻦ ﺩﻧﺪﻩ ﺑﻪ اﻭﻥ ﺩﻧﺪﻩ ﺑﺸﻲ. اﻧﮕﺎﺭ ﺑﺎﻟﺸﺘﺖ ﺭاﺣﺘﻲ ﻫﻤﻴﺸﮕﻲ ﺭﻭ ﻧﺪاﺭﻩ. ﺫﻫﻨﺖ ﻣﺸﻐﻮﻟﻪ . ﺭﻭﻱ ﻛﺎﻏﺬ ﻫﻢ  ﻣﻴﺎﺭﻳﺸﻮﻥ ﻣﺜﻼ ﻛﺎﺭﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺗﻮ ﺻﻒ اﻧﺠﺎﻣﻪ ﻳﺎ اﻭﻧﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﻋﻘﺐ ﻣﻮﻧﺪﻩ  اﻣﺎ ﺑﺎ ﻫﻴﻦ ﺣﺎﻝ ﺫﻫﻨﺖ ﻫﻨﻮﺯ ﭘﺮﻩ اﺯ ﺧﺎﻟﻲ. اﺣﺴﺎﺱ ﺳﻨﮕﻴﻨﻲ ﻣﻴﻜﻨﻲ ﻳﻚ ﭼﻴﺰﻱ ﻣﺜﻞ ﺫﻛﺎﻡ. ﻫﻴﭻ ﺣﺴﻲ ﻧﺪاﺭﻱ ﺑﻪ ﻣﻮﻫﺎﺕ ﺷﻮﻧﻪ ﺑﺰﻧﻲ. ﺑﻪ ﻳﻚ ﭼﻴﺰ ﺧﺎﺹ ﻋﻼﻗﻪ ی ﺑﻴﺸﺘﺮﻱ ﭘﻴﺪا ﻣﻴﻜﻨﻲ و اﺯ ﭼﻴﺰاﻱ ﺩﻳﮕﻪ ﻛﻤﻲ ﺩﻭﺭﻱ ﻣﻴﻜﻨﻲ ﻣﺜﻼﺟﺎﺳﻮﻳﻴﭽﻲ ت ﺭﻭ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺩﺳﺘﺖ ﻣﻴﮕﻴﺮﻱ و ﺗﻠﻮﻳﺰﻳﻮﻥ ﺭﻭ اﺻﻼ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻧﻤﻲ ﻛﻨﻲ اﻧﮕﺎﺭ ﻧﻪ اﻧﮕﺎﺭ ﻛﻪ ﺗﺎ ﺩﻳﺸﺐ ﺑﺪﻭﻥ ﺩﻳﺪﻥ اﻳﻦ ﺳﺮﻳﺎﻝ ,ﺧﻮاﺏ ﭼﻴﺰ ﻏﻴﺮ ﻣﻤﻜﻨﻲ ﺑﻮﺩ. ﺩﻟﺖ ﺩﺭﺩ ﺩﻝ ﻣﻲ ﺧﻮاﺩ ﻳﺎ ﺷﺎﻳﺪﻡ ﺧﻮﺷﻲ ﺩﻝ.ﻳﻪ ﻭﻗﺘﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺑﻬﺎﻧﻪ ی ﺧﺴﺘﮕﻲ ﻣﺴﻮاﻙ ﺯﺩﻥ ﺭﻭ ﻣﻴﺬاﺭﻱ ﺑﺮاﻱ ﺻﺒﺢ  ﻓﺮﺩاﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺷﺪﻥ ﭘﺲ ﻓﺮﺩا . 

اﻣﺎ ﺗﻮ ﻫﻤﻪ ی اﻳﻦ ﺣﺎﻻﺕ ﻳﺎﺩﺕ ﻧﺮﻩ ﺧﺪاﻱ ﻣﻬﺮﺑﻮﻥ ﻫﻤﻴﻨﺠﺎﺳﺖ ﭘﻴﺶ ﺗﻮ. ﻛﺎﻓﻴﻪ ﺗﻮ ﻫﻢ ﺑﺮﮔﺮﺩﻱ و ﻧﮕﺎﻫﺶ ﻛﻨﻲ!ﻣﻦ ﻛﻪ اﺯ ﺩﻭﺮ ﻣﻴﺪﻳﺪﻡ اﻭﻥ ﻫﺮ ﻟﺤﻆﻪ ﺩاﺷﺖ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﻣﻴﻜﺮﺩ.اﻭﻥ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﺮاﺕ ﻫﺮﻛﺎﺭﻱ ﻣﻴﻜﺮﺩ.اﻣﺎ ﺗﻮ ...! 


ﺷﺎاااﻳﺪ  ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺑﻮﺩﻥ  ﻓﻜﺮ ﻛﻨﻲ اﻱ ﺗﻮ !!!

ﺑﺮاﻱ ﻫﻢ ﮔﻲ ﺗﻮﻥ ﺻﻤﻴﻤﺎﻧﻪ ﺁﺭﺯﻭﻱ ﻣﺎﺷﺪﻥ ﺩاﺭﻡ.ﻋﺎﻗﺒﺘﺘﻮﻥ ﺑﺨﻴﺮ ﻫﻤﺴﺎﻳﻪ ﻫﺎ

بسم الله

سلام علیکم

هرچیزی چه خوب چه بد ، یه روز تو یه ساعت و دقیقه ای خاص تمام میشه.(به جز ذات اقدس باری تعالی)

ماه مبارک رمضان هم همین طوره!

اوایل ش یه مقدار ممکنه سخت باشه اما وقتی به وسطاش میرسیم راحت تر میشه و بهش عادت میکنیم .و سرآخر تو روزهای پایانی اصلا یه جوری این ماه و اعمالش با گوشت و پوست مون پیوند میخوره و میشه جزئی از وجود ما. حالا این روزها هم که وقت خداحافظی از مهمونی و مدعوین دیگر هست...آدم خیلی دلش میگیره!

اما خب خدا برای اینکه دلمون کمتر بگیره آخر این مهمونی یه جشن اختتامیه ی خیلی بزرگ میگیره (هر ساله) و تو این مهمونی واقعا بهمون کادو میده(چه خدای خوبی داریم ها خودش اوقات زیادی رو برای هدیه دادن به ما آدما قرار داده (این اوقات برای همه است و بار عام و گرنه خدا که به صورت انفرادی و خاص به همه مون خیلی اوقات هبه میده...اما مهم اینکه تو این اختتامیه به همه با هم کادو میده!!!! ))

نمی دونم درخواست تو از خدای مهربون چیه؟

اما من بهت نمیگم. خب آرزوی خودمه!!!

اما امیدوارم یه خواسته ی معقول ازش داشته باشیم...!!

یه شوخی:

بعضی ها خیلی زرنگن (مثلا اگه بهشون بگن میتونی از خدا یه درخواست داشته باشی،،) خیلی درخواست دارن و حالا میگن فقط و فقط یکی ؟!!؟

  خدایا این همه درخواست : مثلابه والدینشون سلامتی بده و مشمول رحمت واسعه الهی باشن و خودشون هم عاقبت به خیر بشن و تعجیل در ظهور امام زمان عج و سلامتی مولا مون و  اتحاد و نصر مسلمونها و غفران اموات و شفای مریض ها و ادای حقوق افرادی که به گردنمون حق دارن و ...

بعد برمیگردن رو به سوی خدا خیلی جسورانه میگن خداجون من فقط ازت سلامتی و ظهور آقا رو میخوام.

(به این میگن END OF زرنگی!!!!! چون سلامتی و ظهور امام زمان یعنی همه چیز من و تو !!! وقتی آقا برای من و تو و ما هر روز دعا میکنه ، وقتی آقا میخواد ظهور کنه برای من و تو  ! دیگه چی میخوایم)


دوستان عیدتون(عید فطر) مبارک.

+++++++++++

نمیدونم چرا!؟اما فکر کنم شوخی میکنن دوستان.(اما من خیلی ناراحت میشم... خب نباید با خیلی چیزا شوخی کرد!)

تو دوره تکمیلی میگن بچه ها فردا ضیافت افطاری نداریم! بعد بچه ها کلی به هم نگاه میکنن  که یعنی چی ؟آخه چرا؟!!

بعد یه صداهایی از اون دور دست ها میاد ...چند تا از بچه ها به بغل دستیشون میگن : خب برای فطریه است دیگه!

بعد همهمه میشه که فطریه چی هست ! حالا دیگه بعضی ها مثل آقای قیژسوار که ساکت بودن میان و برای بچه ها میگن چی هست و قضیه از چه قراره.

(جالب این جاست در مورد خمس هم چندبار با وضعیتی مشابه این برام پیش اومده . رفتم برای چاپ فاکتور مشتری ، به چاپخونه ! همون علی آقا که همیشه میرم پیشش! بعد میگه آقای قیژسوار ، بیعانه هم میدی؟! یه کم مِن و مِن میکنم و بعد یه پولی رو میشمرم و میزارم تو این جیبم و 5 برابر اون رو  هم میشمرم و میدم بهش؛ بعد به آقا علی میگم بفرما این هم بیعانه ی حلال و طاهر شما و پشتبندش میگم سر سالم ه و خمس این پول رو هم برات گذاشتم کنار که حلال باشه...و او میگه خمس چیه آقا قیژسوار؟!! و من که انگار آب یخ ریختن رو سرم  یه توضیحاتی میدم  (خیلی تو فکرم بود کتابی رو که چند بار دیده بودم رو براش بخرم و وقتی میرم برای کار بعدی انشاالله پیشش بهش هدیه بدم اما نتونستم گیر بیارم اون کتاب در مورد خمس رو!))


موفق و پیروز باشین و هر روزتون عید باشه

امیدوارم به همه ی خواسته های خوبتون خدا تو همین جشن اختتامیه رخت اجابت بپوشونه. (زکات فطریه هم فراموش بزرگترای خوبمون نشه انشاالله)

یا حق


بسم الله

سلام علیکم

از آقای قیژ سوار ،خواهش میکنم تشریف بیارن روی سن و برامون از تجربیاتشون بگن. لطفا با یک صلوات محمدی ایشون رو تا جایگاه بدرقه کنین!

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم


به نام خدا

سلام عرض میکنم به همه ی شما بزرگواران.

نمیدونم شما هم تو رانندگی، مثل من تابلو خوانی تون ضعیفه یا نه؟!

من طیاد وقت دوستان رو نمیگیرم و فقط به 2-3 نکته بسنده میکنم.

خب اولیش اینکه : وقتی دنبال یه مکان خاص هستین و با توجه به تابلو های راهنما مسیر رو یکی یکی پیش میرین شاید بعضی اوقات بعضی جاها احساس کنین که نمیدونین از کدوم طرف باید برین یا بهتره بگم میرسین به یه جایی که چندتا راه جلو روتون هست اما متاسفانه تابلو ی راهنمای مسیر رو اونجا نمیبینین.

خب راهنمایی عمده ای که میتونم بهتون بکنم اینه که با توجه به تابلو ی راهنمای قبلی که در مسیر دیدین حرکت کنین!

به طور مثال اگه برای رفتن به امام زاده صالح، تابلو اشاره به مسیر مستقیم داشت و حالا شما به یه میدان با 4 خیابان منتهی بهش رسیدین و تابلوی دیگری نیافتین ! باید به همون مسیر مستقیم تون ادامه بدین یعنی دور میدان زده و از مسیر روبرو برین.

خب نتیجه حرفام اینکه تا تابلوی راهنمای دیگری که ما رو به مقصد راهنمایی کنه ندیدین هنوز مسیر قبل رو ادامه بدین.


مورد بعدی اینکه خیلی وقتا ناخواسته تو یه بزرگراه یا اتوبان میافتیم و باید ازش عبور کنیم...خب اتوبانها و بزرگراه ها دور برگردان ندارن اما معمولا زیر گذر یا رو گذر برای رفتن به جهت مخالف وجود داره. پس اگه می خواستین به شرق برین و ناخواسته افتادین تو یه اتوبان به سمت جنوب ...خب دنبال یه خروجی باشین که همین اتوبان رو به سمت شمال  باشه...حالا که دارین به سمت شمال میرین دوباره دنبال یه خروجی باشین که به سمت شرق باشه.(معمولا روی تابلو های راهنما مینویسه شیخ فضل الله- شمال یا یادگار امام جنوب یا همت شرق یا همت غرب)

 همین ببخشید سرتون رو دردآوردم.امیدوارم حرفام براتون مفید باشه.

یا حق

به نام خدایی که من و شما رو به تصویر کشید.

سلام  علیکم

خیلی وقته عکاسی تفریحی می کنم! (به داشتن یه پدر عکاس و فهیم میبالم)!از بچگی تو عکاسی بابا و عمو و دوستان بودم... خیلی از شبهای امتحانات رو تو عکاسی مون درگیر مشتری ها بودم وقتی بقیه دوستانم در حال مرور چندباره ی دروس بودن.


خیلی کم برای عکاسی و تصویربرداری مراسم میرم.(خب منِ بیسواد که چیزی بلد نیستم!!!!!!!!!!!!!! شما شنیده بگیرین ها)(فردا اومدیم و از ما خواستین مراسمی رو فیلم بگیریم و فیلم و که خواستین تحویل بگیرین دیدین مثل این سریال خروس، بهتون بلا نسبت فیلمِ گودزیلا تحویل دادم گله نکنین!!!!!)چند باری از بچه ها تو مدرسه دبستان  عکاسی کردم خیلی کیف داد ... 


آهان یه بار دیگه هم از مراسم جشن تولد تو یه مهد کودک عکس گرفتم...خیلی شیرین بودن بچه ها.(ولی امان از دست این مامانا...)

خب همین چندتا خاطره کافیه  دیگه برای خودم که چند وقت دیگه، وقتی  خودم یا همسری یا فرزندم بخونیم ، کلی به این بابای جَلَبناک  بخندیم.       ( تو فرهنگ "امیرحسین مستور النام" ذیل این کلمه ی " جلبناک " اینگونه درج شده:(به فتح جیم و لام  و سکون باء) هرچیز که جالب و آمیخته به طنز و فکاهی باشد. )

آهان داشت یادم میرفت اصل موضوع رو.

دیشب هم از برادرای بسیجی خودم با لباس نظامی تو دوره ی تکمیلی عکس پرسنلی انداختم.

ما هم بیسیجی ایم .اما بعضی هاشون واقعا شلوغن.

دیشب کلی بشین پاشو اجباری از سوی مربی رفتیم .(پسر!!!! تو نظام ، تشویق برای یه نفر ، تنبیه برای همه!!!! است )


پیروز و سرفراز باشین

تو این روزهای پایانی ماه مبارک رمضان! این آقا امیرخطاکار رو از دعای خیر تون بی نصیب نذارین.

همیشه تا بوده همین بوده و خواهد بود : تا یه چیز جدید میاد(یه اتفاق جدید رخ میده) یه مدتی طول میکشه تا بهش عادت کنی ولی وقتی داری از دستش میدی نگران میشی و ناراحت که ای کاش بیشتر قدردان بودم .(بنا به سوره ی "والعصر" این رویه برای همه ی ما آدما هست، به جز اون آدمایی که 1- ایمان دارن و 2- کارهای صالح می کنن و 3- پیرو حق هستن و صبور هستن  ).

برای عاقبت به خیری همه مسلمونا صلواتی ختم بفرمایین

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.

بسم الله

سلام خدا به روی همگی !

کوچک که بودم! کلی به مادر و خاله تو آشپزخونه کمک میکردم.

چه کیک هایی که با کمک مادر خوبم نپختم (و چه خرابکاری هایی که به بار نیاوردم! همیشه پُفِ کیکم میخوابید!!)چه خاتون پنجره ای ها و زولبیا هایی! با پدر و مادرم هم ،دسته جمعی زیاد آشپزی کردیم.چه زولبیاهای بد شکل و خوش مزه ای! اوم شیرینی آرد نخودچی!


یه بار تنهایی آلبالو پلو پختم!اتفاقا مادربزرگم هم مهمان ما بودن. گوشت قل قلی هاش رو خیلی دوس دارم. وقتی قِل میخوره تو دهن!

یادمه یه ابتکار جالب سر این آلبالو پلو زدم!


با مامان و بابای گلم خیلی پیتزا درست کردیم!(حتی زیر نظر و با کمک مادر بزرگ مهربونم هم پیتزا طبخ کردم) خیلی قدیم که فر نداشتیم از یه ظرف مخصوص پیتزا و یه قابلمه بزرگ استفاده میکردیم. ظرف پیتزا رو با یه چیزی زیرش میذاشتیم تو قابلمه بزرگه! (آره ، تقربا همون فر رو تو ابعاد کوچکتر درست میکردیم.)

یه بار هم بابا و مامان مکه بودن (انشاالله قسمت همگی!) خاله ها اومده بودن خونه مون بهمون سر بزنن، من و عباس جان هم غافل گیرشون کردیم یه پیتزای متری بزرگ پختیم!(البته بیشترش رو هم خودمون خوردیم!بنده خداها انگار خیلی هم غافل گیر نشدن از سورپرایز من و داداش جان)

با اون یکی مادربزرگم هم سابقه آشپزی داشتم.

با خاله ها  هم.

با خاله کوچکه زیاد ذرت بوداده درست کردم! (خیلی برامون ذرت درست میکرد! مال اون همیشه کامل باز میشد و قلمبه میشد!)

با پدربزرگم هم آشپزی کردم! آشپزی شون مخصوصا در طبخ ماهی عالیه! من که حتما میخورمش!


یه بار هم مادرجون دیرش شده بود و من عین این خانم های خونه دار!!!!!(چه تشابهی!!!!خدا) (که فقط منتظرن همسرشون بگه فلان غذا رو میپزی خانم؟!  و بعد بِدَوَن سمت آشپزخونه و همون روز ظهر ، همون غذا رو که خیلی هم خوشمزه پختن بدن نوش جان همسری)از سر صبحانه پاشدم و خیلی زود با کوکو سیب زمینی برگشتم و دادم خدمت مادر تا ببرن محل کار.


چایی هم بلدم دم کنم! البته نه به سبک اوشین ژاپنی!

عاشق غذاهای من درآوردی ام . خودم صاحب سبک نیستم ا اا.

سمبوسه هم زیاد دوست داشتم و با مامان جان چندباری طبخ نمودیم.


خلاصه اینا رو گفتم که بگم سرآشپز بدی بودم اما خب هرچی بود ، آشپز که بودم مثلا.از این حرفا گذشته ،خیلی وقت بود کار خاصی نکرده بودم.حالا به یمن ورود مفتخرانه ی مادر بزرگ خوبم از بیمارستان به منزل بنا به سفارش مامان و بابا ، یه سوپ خوشمزه براشون آماده کردم (البته بدون ورمیشل!!!).نوش جان!


موفق و موید باشید همسایه های خوب "روزهای من"

همه تون رو به خدای بزرگ میسپرم.